داستان(صدای آب ) |
|
پسرک درکنارجویباری نشسته بودوداشت به صدای آب گوش می کرد.احساس کرددستهایی شبیه به دستهای یک مادرصورتشونوازش می کنه .وترنم لالایی کودکانه رودرگوشهاش نجوامی کنه .همینطورکه به یک کوله پشتی تکیه کرده بودخوابش برد.درعالم خواب پاهایی مثل پاهای یک مادرروزیرسرش احساس کردو دستهایی اومدن سراغ صورتش وشروع به نوازش صورتش کردن .طفلکی بی اختیاردستاشوبالابردوبه دستهای مادرش نزدیک کرد.وهمینطورکه داشت دستهای مادررومی فشردناخداگاه اشکهای چشمش مثل یک مرواریدروصورت کوچولوش غلطید.بغض هم گلوش رومی فشرد.بااونکه خسته بوداین حالت اونوازخواب بیدارکرد.وقتی ازخواب پاشدازدستهای مادرو...خبری نبود.اون یک روز سن داشت که مادرش سرزارفته بود(موقع بدنیااومدنش مرده بود) اون حتی نمی تونست قیافه مادروتوذهنش مجسم کنه .چون هیچ وقت ندیده بودش .وامامادرش اونودریک روزبرفی سردکه راههای مالروروستاهم پوشیده ازبرف شده بودبدنیاآورده بودوبلافاصله بعدازبدنیااومدنش باهاش خداحافظی کرد.وداع تلخی بودچون مادربانگاهی توأم بادردوتبسم به کودک چشماشوآرام آرام بست درحالیکه چشم کودک هنوزبازنشده بود.مامامحلی میگفت :بامال (قاطر)نبرینش چون برای جون خودشوبچش خطرداره هوام خیلی سرده.اماخاله ستاره اصرارداش کاری براش بکنین .پدرهم خجلت زده ازاینکه نمی تونست کاری برای مادرانجام بده، سرشوانداخته بودپائین .ازروی حرکتهای کتفش معلوم بودکه داره گریه میکنه .خواهربزرگه پسرک هم که خیلی کوچک بودبهت زده داش به صحنه نگاه می کرد.طفلکی نه می تونست بخنده ونه می تونس گریه کنه .اماتعجب می کرد که بابامتفاوت بابقیه روزا هی دستاشوروسرش می کشه ! وبراش جای سئوال بود.فرزندارشدکه توسرحدهاخدمت می کردنامه داده بودکه ...سلام منوبه ...برسونین .همین روزامیام مرخصی .باباهمش دراین فکربودکه این خبرو چه جوری به اکبربرسونه ؟و... وخاله ستاره همینطوری ادامه می داد ...گفت که کاشکی بهاربودمی تونستیم برای مادرکاری کنیم .امازندایی باتعجب گفت این چه حرفیه میزنین .زمستونم فصل خداست وزیبائیهای خاص خودشوداره.پدرکه سرش پائین بودچیزی نگفت اماتوذهنش داشت به این فکرمی کردکه زمستون هم میتونه بهارباشه اماصدحیف از...
|
سه شنبه 86/11/9 | پیام های دیگران ()
|
|
|