دلم به آسمان کودکی پرکشید
آن روزهای قشنگ ،که خندیدن نیازی به بهانه نداشت .
نگاهم به هرطرف که معطوف می شد،زیبایی بودوطراوت .
آنقدرمی دویدم
که نزدیکیهای ظهر،پاهایم التماس می کردند
که دیگر بس است !!
گوله های برف بود
که به سوی همبازیهاشلیک می شد
آفتاب هم باتمام عزمتش نظاره گراین صحنه بود.
صدای فریادکودکانه بود
که دریک روزآفتابی زمستانی
سکوت روستارادرهم می شکست .
غریوی کودکانه وبی مثل ومانند؟!!!
درآن سوی کوچه ودرست درچندقدمی صحنه بازی
پیرمرددرحالی که به چپقش پک می زد،
چشمهای خودرابه مادوخته بود.وگاهی لبخندی می زد
لبخندی ازسررضایت
لبخندی کودکانه
شایداوهم مرغ اندیشه اش رادرآسمان کودکیش
یعنی 60سال قبل به پروازدرآورده بود.
خسته وملول ازدورنگیها
و
دلم می خواهدبخندم .
خنده ای به عظمت خنده های کودکانه وشعری بسرایم
به لطافت شعرهای کودکانه
ولحظاتی به دوران کودکی برگردم .
لحظاتی کودکانه
دلم می خواهد دوست داشته باشم .به مثل کودکی .
دوست داشتنی کودکانه
سردهم آوازی به زیبایی ورسایی آوای کودکانه
خسته ازصدای هیاهوودلتنگ ازفریادهای زخمی
ودرپناه
نواهاوآواهای گرم وگرم کودکانه
خنده های کودکانه رمزی داشت
همان رمزی که خنده رابرلبهامی فرستاد.
دلم می خواهد جایی برای دوست داشتن
درمیان این همه موضوعات عجیب وقریب
که درخانه قلبم به صورت فله ای غوطه می خورند
پیداکنم وبرسردرآن قسمت قلبم
بنویسم ،ورودهرچیزبه جزدوست داشتن ممنوع ؟!!!