کران تاکران تاچشم کارمی کرد،درسرزمین رملی فکه لاله به چشم می خورد.
اماخوب که می نگریستی لاله نبود.
بلکه گودالی ازپس گودالی دیگرکه دراثراصابت توپ وخمپاره آتشین بودندولاله به نظرمی آمدند.
کسی شایدباورنمی کندکه ساعت 14هوادراثردودوگردوخاک بسان غروب خورشید تاریک بودوبه درخشش آتش خمپاره هاکمک می کرد.
آنجاانفجاردرپی انفجاربودوتنهاجان پناه رزمنده جان بکف زمین گرم جنوب بود.
گونه های پاک ودلربای بسیجیان برروی ماسه های روان وداغ قرارمی گرفت .
پشته هاازکشته هادرست شدوهمانندسدی پولادین درمقابل دژخیمان قرارگرفت .
والفجرهای مقدماتی ویک رامی گویم .
فکه!
چه اسم آشنایی؟
پهندشتی باتپه های ماهور،سنگرهای ضدآرپی جی
سرزمینی وشایدقطعه ای ازبهشت !
شکی ندارم نه تنهادرسال 1361
هنوزم که هنوزه صدای ضربه سیلی نواخته شده برگونه فاطمه (س ) برتارک فکه نقش بسته
وصدای غربت تنهاترین سرداروهل من ناصرینصرنی
حسین ابن علی (ع )دراین پهن دشت به گوش می رسد.
اینجاکربلایی دیگراست .
کربلای فکه .
صدای مظلومیت بسیجیان شهیدوشهیدان بسیجی
درجای جای این پهن دشت به گوش می رسد.
فکه توچه سرزمینی بزرگی هستی که سرداران بزرگ وگمنامان پاکباخته رادرقطعه ای اززمان که شایدهیچگاه تکرارنشود
درخودجاداه ای ؟
چه افتخاربزرگی نصیبت شده است که خونهای پاکی درتوجاری شدوبرای همیشه توراجاودانه ساخت .
راستی فکه ،یادم نمی رود،
زمانی که خون گونه های آقاسیدمهدی برخاک گرمت می چکید،
وزمانی آرام ارام پیشانی خون آلودش ر ا برخاک گرمت
فرودآوردوباتبسم همیشگیش آرام آرام گفت : الهی راضیأ به رضائک و...
اماتودرگوشش چه گفتی ؟
که لبخندش بیشتروبیشترشدوتقاضایی عجیب کرد!
مرانبرید بگذاریدتامثل مولایم خداوندراملاقات کنم .
راستی فکه یادت هست ؟
اون پیرمردلشگر ابومسلم اون حبیب ابن مظاهر
خنده وگریش درهم آمیخته بودوداشت برای رفتن به یک سفرغیرقابل برگشت توکانال بابچه ها خداحافظی می کرد؟
همش می گفت بچه هاامام یادتون نره
مثه یه خورشید داش یواش یواش غروب می کرد
بچه هاهم متأثرشده بودندوچشماشونودوخته بودندتوچشم این پیرمرد
گریه ،گریه ای برای بازمادن ازقافله شهدا وپای لنگ
راستی درآن سرزمین عجیب وغریب بدنبال چه بودند؟
فکه به من بگو!
فقط توازرازهای درون آنان باخبری